در نجوای حیرتِ دفتر عشق
غبارِ شمعِ جان، بوی آواز داشت
بوی شکفتن داشت.
جویبار سرخِ شرق آسمان
سرازیر به سمت آفتاب ، جریان داشت.
خنده های دقیق ِ آینه یِ شروع
تکامل خورنده ای را ، پس ِ ابرهای تناقض داشت.
ناگهان ، اعتقادی عریان
برگ برگ ِ دفتر را؛
زیر اندیشه هایش برد.
آری؛
زندگی شکفت.
در آن هنگامه که شرق، زمین ارادت خورشید را می بوسید، ماه از حسادت ، کرامت درویش را به سخره می گرفت. شادی های شب آسمان را گونه گون می نمود. و رنگِ تندِ سبز در شکوه خرمنِ چاپلوسی چه بی رنگ جلوه می کرد .
بر این نَفَس که می خرامد ؛ آفرین. چه صبور است و چه دهشتی دارد این کلام ، که گره می خورد از این منقال آتشی که تو به نام حق سروده ای.
تو چه نخستینه باور نمودی؟ و شقایق مهمانت را به سیم تنی فروختی؟ چگونه و چگونه می توانی اینهمه سخت در اشتباه باشی؟
او هنوز، هنوز دوست دارد که آغاز نماید عشقی را که تو بدان خواهی برگشت، او منتظر است تا آشتی را از در رحمت، با قلب ِ پاکی، که چندیست گرفتار ستمِ شیطان گونهی خود خواهیت شده است، بسراید.
او خواهد آمد
و من
در ترنمی صبحگاهانه خواهم رقصید؛
شادی، شوق و دیدار
از شام گاهان نظاره خواهند کرد
و آسمانیان منتظر
که او کی خواهد آمد ...
لطفا نظر خود را درباره ی این وبلاگ و محتوای آن را اعلام فرمایید.
سرباز خروشید؛
آن رگِ به خواب رفته جوشید؛
شاهی که به رویا خاموش بود؛
در نبض زمان به جان ،کوشید
بِنگر
ما و تو و او
و هر کس
در چنبر شاهرگِ هر دید
آزاد سرویم یا که یک بید...
با توبودن نیست
چشمی به راه
در آنسو که آسمان
چشمی به ژرفناکی
خورشید کاشت
کاش تبسمت در غرورم
هنوز
کاشانه داشت
و
هنگامِ
شاعر نمودنم
هنگامه شعور برخاست
و میدان بی نصیبی از طلوع شادی برخاست
تا سپیدی دیگرمتولد شد یا که غزل.
تو ای خورشید
چگونه آرامیدی با فرق شکسته؟
و چگونه رنگ رویت به سرخی گرایید؛
در حالی که نزد خدا و بندگانش روی زرد نبودی!
با آه کدامین یتیم، که تو نوازشش ننمودی
و با کدام اشکی که جاری شد به حق و تو از آن به ناحق گذشتی!
چنین دامن گیر ضربت ناحق شدی؟
و صبحگاه
تو در فلقت
در آن طاق فلک
به خونگاه نشستی! ودر دل هستی خون جاری شد...