دنیا پای غزلان تو را
دیوار سترگِ
سنگی
بلند تا آسمان
با بادی ضعیف ریخت
باز
آفتاب را
در آن سو
آن سو که
انگشت تو نشان داد
می توان دید
دیگر بزرگ هم شده ای
اگر قدت جواب نداد
روی آوار من حساب کن!!!!
شادی پرید
از بام هایمان
در آن غریو درد
در آن سرود سرد
چشمانمان چه بر دُرست
زل زد به یخ
پاییز در بالش ست
چه سرد میشود سرم
شادی پرید از آسمان ترم
در برم آشوب خواب ها
جه جیغ گون هوارشدند
آتش زده به باغ وحشی دلم
در دام عقربش
خوار
در چشمان تو
دستان نوازشش
آرام گون
خواباند
سرم در که بالش است و
جان خیس از نگاه تو
آرام
غرق میشود
آه از نگاه تو
آه از نگاه تو
نگاه تو !!!!
باز برآ به جهانم
تو ای
پاک
درآ به نهانم ای شاه ستاره ی آسمانی
بی تو
جهان اندیشه هایم
در انفجاری سست
آوار می شوند
با چندین هزار غلام
که میمیرند بدون عسل!
برآ و بشکن بت غرور
بازآ و مسیحا باش این جان را
این تن مفلوک را
این خاک را
که مشت می شود!؟!
سخت است
این تحمل؛
تو با تجمل عشق به نبردی تن به تن،
در افتادی؛
دشمنی سخت پیچیده در لحافِ غرور و شهوت!
پا در رکاب سقوط!
خواهی انداختش!
****
گام می نهم به آسمان
و تو خورشید گونه
به تماشایی ژرف،
دعوتم می کنی!
اما
دریغ از ذره ای آتش
مهربانی را!!!
****
با کدام واج
با کدامین واژه
و با کدام جمله ها
میهمان من باشی؟!
تا زبانِ گله ، نگشایی!
****
ای مهر
با کدامین دستها
رونق گرمیت باشم
و با کدام روغن
دوام سوختنت را
برای مخاطبم شرح دهم؟
من برای زمستانی که در پیش است
شقایق ها کاشته ام!
تا نکند که یخ کنی!!!
****
باز می خوانم و می گشایم از « غرور»
بس،
می آزمایدم...
****
برگ ها
فصل ها
روی به سمت زردی گرفته اند
و من
روی به چشمانی که عسلند!
و هنوز
با تماشایشان
چشمانم در عسل می پیچند
و زبانم کز می زند و
غرور
نیز در همین حوالی می میرد.
در آغوش اندیشه هایم
چه سبک آرام گرفته ای؟
چه معصومانه نگاه میکنی!
آرام
می غلطی در چشمانم
و خیس می شوند
چشمانت
در گرداب عسل
خورشید را مانند
که بارانی ست!